يك روز صبح پائيزي ، وقتي از خواب بيدار شدم ، مينا را ديدم كه با رنگ و رويي پريده و غمگين گوشه اي نشسته و آهسته اشك مي ريزد . آرام صدايش كردم ؛ مينا جان ، مينا ! من هستم مداد تو ، نمي خواهي نقاشي بكشي ؟ نمي خواهي مشق بنويسي ؟ مينا سرش را بالا گرفت و گفت : «نه ! حوصله نقاشي ندارم . آقاي همسايه كبوتر مهرباني را كه هر روز روي ديوار حياط مي نشست ، توي قفس زنداني كرده است ، اين كبوتر دور روز است كه چيزي نخورده و حركتي نكرده ، تنها در گوشه اي از قفس مي نشيند و غصه مي خورد !» با شنيدن اين حرفها ، من هم غصه دار شدم . گوشه اي نشستم تا فكرهايم را روي هم بگذارم و چاره اي پيدا كنم ، هر چه فكر مي كردم نتيجه اي نمي گرفتم تا اينكه از روي خستگي و ناراحتي خوابم بُرد . در خواب ديدم كه تبديل به يك مداد جادويي شده ام و هر چه را اراده مي كنم بدست مي آورم . ديدم كه آرزو كردم يك سوهان داشته باشم تا با آن ميلة قفس را ببرم و كبوتر را نجات بدهم . ولي به محض اينكه به ميلة قفس نزديك شدم : آقاي همسايه رسيد و مرا گره زد و پرت كرد توي خيابان ! بدنم خيلي درد مي كرد ، با هر زحمتي بود ، گره ام را باز كردم و به راه افتادم . تصميم گرفتم ، يك موشي بكشم كه قفل قفس را بجود و كبوتر را نجات بدهد ، ولي درست همان لحظه اي كه موش در حال جويدن قفل بود ، گربة همسايه پريد دهانش را باز كرد و او را درسته بلعيد . در خواب خيلي غمگين بودم نمي دانستم كه چه كاري مي توانم انجام بدهم ؛ ناگهان فكري به ذهنم رسيد ، چشمهايم را بستم و آرزو كردم كه تبديل به يك مداد پرنده بشوم . اين آرزو فقط چند ثانيه طول كشيد ، لحظه اي بعد من يك مداد پرنده بودم كه قفس كبوتر را با خودم به طرف خانة مينا حمل مي كردم ، ناگهان يك نفر با تفنگ باي بالم را هدف گرفت و نتوانستم خودم را كنترل كنم ، با شدت به زمين خوردم و قفس از دستم رها شد و دوباره به خانة همسايه افتاد . در اين لحظه بود كه خودم را ، بين زمين و آسمان معلّق ديدم و كم مانده بود كه به زمين پرتاب شوم ، ناگهان از خواب پريدم و ديدم كه كلي اشك ريخته ام . اطرافم را به سرعت نگاه كردم ، ديدم مينا با لبخندي كنار من ايستاده ، كبوتر را توي دستش گرفته و ناز مي كرد ! راحت شده بودم ، آه بلندي كشيدم و يكبار ديگر چشمهايش را باز و بسته كردم ، بله مثل اينكه حقيقت بود ، من ديگر خواب نمي ديدم ! آقاي همسايه در اثر خواهشهاي مينا و شنيدن صحبت هايش ، از كار خود ، پشيمان شده بود و كبوتر را آزاد كرده بود ، پايان خوشي بود ، دست كم براي يكبار هم كه شده پرواز كرده بودم اگر چه خواب بودم !!
نظرات شما عزیزان: